تحولات منطقه

مشهد- پانزدهم فروردین بود که میان برف و باران، آوازه بیغوله نشینی در ویرانه‌های به جا مانده از یک خانه تخریب شده به گوش ما رسید. با عبور از دوراهی تردید میان رفتن و ماندن، راهی خرابه‌های منزل آباد شدیم. این اتفاق حقیقت داشت ... پدر و پسری در تاریکی یک مخروبه، در یک استخر ویرانه، برای خود سرپناهی درست کرده بودند و میان سرما و آبی که جمع شده بود، زیر تکه‌هایی از موکت‌های پاره پاره همدیگر را از سرما در آغوش گرفته بودند.

پایان آلونک نشینی پدر و پس مشهدی
زمان مطالعه: ۳ دقیقه

هنگامه طاهری: آب تا بالای انگشتان پایشان آمده بود و آن‌ها گوشه ای از همان بیغوله در هم فشرده بودند. پدری که همسرش را از دست داده بود و دخترش را به بهزیستی سپرده بود و خود مانده بود با پسرش تا بودنشان کنارهم بهانه ای باشد برای اینکه زندگی را با این همه سیاهی مطلق تاب بیاورند.
اما...
دیروز، روز قشنگی بود وقتی قدیر و حسین با بیغوله شان خداحافظی کردند. جای شما خالی! از محل اسکانشان که بالا می‌آمدند، شادی از چهره شان می‌بارید، کاش بودید و می‌دیدید. شاید در دل آن‌ها باورِ به سامان رسیدن کمی مبهم بود، اما آن‌ها دل بسته بودند، به قولی که یک گروه جهادی تحت مدیریت خانم شاهوردی داده بودند برای زنده کردن امیدهای به یأس نشسته شان.

اول حسین بیرون آمد و با قامتی رنجور از تالاسمی، لمید لبه استخر و خیره شد به سیاهی ته بیغوله؛ منتظر پدر بود یا خداحافظی با تاریکی ۱۱ ماهه، نمی‌دانیم.
بعد بهلول آمد، با چهره‌ای گشاده و خندان. این پیر مرد که پسر بیمارش را ۱۱ ماه زیر بال و پر خود گرفته بود تا تالاسمی را با گرسنگی و سرما از سر بگذراند و جوانی اش را تا بهار بکشاند، انگار بهشت را می‌خرید.
۱۱ ماه زندگی در گیرو دار سرما و سیاهی و گرسنگی درد کمی نیست. دردی است که نه در تصور ما می‌گنجد نه در تصور شما.
بیغوله را که به آتش کشیدیم. سوار ماشینشان کردیم و من دیدم نگاهشان را که در میان دود با آخرین سیاهی‌های مانده از وحشت تنهایی، خداحافظی می‌کرد.
حسین می‌گفت: خدا را شکر می‌کنم که از این پس زندگی خوبی خواهیم داشت .
او آرزو دارد، خواهرش را بعد از مدت‌ها ببینید و به او تبریک بگوید که بانوی خانه شده است.
دختر بهلول با یکی از پسران بهزیستی ازدواج کرده بود و ساکن بهبهان بود، اما پدر و پسر از ترس آبروی دختر، خود را ناپیدا کرده بودند تا او نبیند، خانواده اش به  چه روزی نشسته اند.
پدر هم  آرزویش به سامان رساندن پسرش است که بی مادر بزرگ شده. و دیگر اینکه اولین مهمان خانه اش دختر تازه عروس و دامادش باشند.
خانم شاهوردی قول می‌دهد کاری کند که اولین میهمان خانه بهلول، دخترش باشد. لبخند می‌نشیند توی چهره پدر. انگار نوید داده‌اند که مرده ترین آرزویش زنده می‌شود...
آرایشگاه مقصد بعدی مان بود . قدیر و پسرش می‌گویند، حدود ۵-۴ ماه پیش رنگ آرایشگاه و حمام را دیده‌اند! آرایشگر که از موضوع خبر دارد با وسواس روی پیرایش پدر و پسر کار می‌کند. فرصت را مغتنم می‌شماریم و کاغذ و قلم را دست بهلول می‌دهیم تا از احساسش برایمان بگوید و او با خطی خوش می‌نویسد: «الهی شکر تمامی مشکلات و سختی‌ها به خیر و خوشی و سلامتی تمام شد و الحمد الله یک پناهگاهی که بتوانیم خودم و پسرم آبرومندانه زندگی کنیم توسط یه عده عاشق کارهای نیک...»
صفحه بعد، از بی مهری مردم محله می‌گوید که چگونه از آن‌ها خواسته بودند، بروند جلوی در مسجد بنشینند تا بلکه مردم از سر دلسوزی صدقه بدهند که بهلول، حفظ آبرویش را ترجیح داده بود و نرفته بود.

از حمام که آمدند، کت و شلوارهای نو را که برایشان تهیه شده بود، پوشیدند و راهی رستوران و سپس خانه جدید شدند. کاش بودید و می‌دیدید که چگونه مشتاقانه از پنجره به خیابان چشم دوخته بودند و زمین‌های سرامیک سفید خانه و تلاش ما برای شست وشوی خانه را با نگاه و زبانشان ارج می‌نهادند. آنجا اگر چه برای من و شما که در آپارتمان‌های ۸۰ متری  و ۱۳۰ متری یا خانه‌های ویلایی زندگی می‌کنیم، تکرار مکررات بود، اما برای بهلول و حسین مفهومی بس دلنشین داشت.
ما که توقع تشکر نداشتیم؛ پا در راهی گذاشته بودیم تا انسانی از جنس خودمان را دستگیر باشیم، اما قدیر بهلول زبان از تشکر بر نمی‌گرفت.
خسته بودند... آن قدر خسته و مانده که وقتی تشکی کنار دیوار انداختیم تا بنشینند انگار تمام ۱۱ ماه خستگی را روی آن پهن کردند و به خوابی عمیق رفتند...

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.